سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که سپاس نیکى تو را نگزارد ، مبادا به نیکویى کردنت بى‏رغبت گرداند ، چه بود که کسى تو را بدان نیکى سپاس دارد که سودى از آن برندارد ، و بود که از سپاس سپاسگزار بیابى بیش از تباه کرده کافر نعمت غدار ، « و خدا نیکوکاران را دوست مى‏دارد . » [نهج البلاغه]
 
جمعه 90 آبان 6 , ساعت 1:0 صبح

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می فروخت.

 
مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.


توی بساطش همه چیز بود؛ غرور، حرص، دروغ، خیانت، جاه طلبی، و.... 


هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد؛ بعضی تکه ای از قلبشان را می دادند،


بعضی پاره ای از روحشان را، بعضی ها ایمانشان را می دادند، و بعضی ها آزادیشان را، ......


شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد. 


حالم را به هم می زد. دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.


 انگار ذهنم را خوانده بود، موذیانه خندید و گفت:


 من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم.


نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.


می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند!!!!


جوابش را ندادم.


آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی، تو زیرکی و مؤمن.


زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه،


به جای هر چیزی، فریب می خورند.


از شیطان بدم می آمد، اما حرف هایش شیرین بود، گذاشتم حرف بزند و او هی گفت و گفت.........


ساعت ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود.


 دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم،


با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد،


بگذار یک بار هم او فریب بخورد.


به خانه آمدم و در کوچک جعبه ی عبادت را باز کردم. اما،توی آن، جز غرور چیزی نبود.


جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب.


دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود!!! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.


تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.


می خواستم یقه نامردش را بگیرم.


عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.


به میدان رسیدم، اما شیطان نبود.


آن وقت نشستم و های های گریستم. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم.


بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را....!!!!!


و همان جا بی اختیار سجده کردم و زمین را بوسیدم،

 
 به شکرانه قلبی که پیدا شده بود!!!!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ